طبق روال هر سال،امسال هم تعطیلات عید رو توی سنندج و کنار خانواده گذروندم.
از اونجا که روابط فامیلی و دید و بازدید های اون رو دوست ندارم و انرژی زیادی ازم می گیره، هر روز حدود یکی دو ساعت رو میرم بیرون و با خودم خلوت می کنم.
یه گوشه ی دنجی پیدا کردم که درخت و سبزه و گل :) هم داره و کمتر کسی اونجا میاد، البته بجز چند تا سگ که اون دور و بر مشغول زندگی شون هستند.
خلاصه اینکه یک روز عصر نشسته بودم و داشتم با افکارم کشتی می گرفتم که یک ماشین اومد و نزدیک به جایی که نشسته بودم پارک کرد.چند دقیقه ای گذشت و یک آقای جوان پیاده شد و سگ خونگی غول پیکرش رو از صندلی مخصوصش پیاده کرد و با هزار سلام و صلوات راهی محوطه جلوی من کرد.
تازه فهمیدم که گوشه ی دنج من رو یکی دیگه هم کشف کرده و برای پیاده روی عصرگاهی سگش در نظر گرفته ;).
سگ خونگی عزیز، بعد از بررسی محدوده، شروع به جست و خیز کرد طوری که همه ی افکار نازنینم! در مقابل نمایش های ایشون رنگ باختن و به کناری رفتن.
ظاهراً توفیق اجباریِ تمرکز بر لحظه ی حال نصیبم شده بود:) و غرق در رفتار و حرکات و سکنات سگ عزیز شدم که با هیبت کم نظیرش،مغرورانه ژست می گرفت و خرامان خرامان در عرصه ی بی رقیبش گشت می زد.
مدتی گذشت.یکدفعه دیدم چنان سر و صدایی به راه انداخت گوش فلک کر کن!
کنار بوته ای در همان نزدیکی جانوری ریز و میکروسکوپی! پیدا کرده بود و چنان بر سرش فریاد می زد و بالا پائین می پرید که انگار چاه نفتی جدید و پر و پیمان پیدا کرده! و موفقیتش را در بوق و کرنا می کرد.
همینطور که داشت سر و صدا می کرد از طرف پائین تپه، یکی از سگهای مقیم که احساس کرده بود غریبه ای وارد قلمروش شده سر و کله اش پیدا شد.
جثه ش تقریباً نصف سگ خونگی بود ولی وقتی نزدیکتر شد و شروع به پارس کردن کرد، سگ خونگی زهره تَرَک(زهله ترک) شد.خشکش زده بود و انگار فلج شده بود.
صاحبش که کمی از این معرکه فاصله داشت هم دست کمی از سگ خونگیش نداشت(البته در ترسیدن) و با سرعت نور خودشو به سگش رسوند و زدش زیر بغلش و دوباره در صندلی مخصوصش جا داد. اما سگ ولگرد ول کن نبود و دور و بر ماشین هم دست از پارس کردن بر نمی داشت.سگ و صاحبش که عرصه رو تنگ دیدن پا به فرار گذاشتن.
سگ ولگرد هم برگشت و نگاهی گذرا به بوته ی مذکور انداخت و رفت پی زندگیش.
پایان داستان.
اما حالِ منِ سراپا تقصیر جالب بود!. نمی دونم چرا انقدر خوشحال شدم و به وجد اومدم.اصلاً چند ماهی میشد که انقدر کیف نکرده بودم.(لطفاً خوشحالی منو با فکر کردن به حقوق حیوانات خونگی و حواشی اون خراب نکنید:).یکی دو ساعت بعد، از اون همه خوشحالی و کیفوریِ خودم خجالت کشیدم-اعتراف میکنم که خیلی زیاد خجالت نکشیدم اما به از هیچی بود-)
یاد اقتصاد دولتی و رانتی و فضای کسب و کار غیر رقابتی و نا جوانمردانه ی خودمون افتادم.
داشتم فکر می کردم که اگر روزی پا به عرصه ی اقتصاد آزاد و رقابتی و غیر رانتی بگذاریم، این شرکت های نازپرورده ی دولتی و حکومتی و خصولتی با وجود هیبت غول پیکرشان چطور می خواهند در مقابل جثه ی هر چند کوچکِ خصوصی های واقعی دوام بیاورند.
البته آرزومندِ نابودی شان نیستم ولی فکر می کنم به وجود آمدن چنین فضایی در کنار منافعش برای اقتصاد کشور، به نفع نازپرورده ها هم خواهد بود(در درازمدت) و آنها را به سمت پاد شکنندگی در اکو سیستم اقتصادی (یا شکنندگی در حد پکیدن! -باز هم در اکو سیستم اقتصادی-)پیش خواهد برد.
من که با دیدن فرار و زهره ترک شدن این سگ خانگی انقدر کیفور و خوشحال شدم،احتمالاً با دیدن آن روزها(که آمدنشان اجتناب ناپذیر خواهد بود ان شاالله) ذوق مرگ خواهم شد و جان به جان آفرین تسلیم خواهد کرد.
پی نوشت: به نظرم امسال در کنار سایر برنامه هام برای اصلاح خودم،باید برنامه ی مدیریت خوشحالی هم تدارک ببینم،بلکه رستگار شوم.
سال نود و هفت به نسبت سال نود و شش کمی بیشتر مطالعه کردم.تفاوت خیلی چشمگیر نبود ولی با وجود مشغله هایی که از سال نود و شش بیشتر بودند، نسبتاً نتیجه ی راضی کننده ای بود.
معمولاً سال را با مطالعه ی یک رمان خوب شروع می کنم.سال گذشته هم با رمان خانواده تیبو شروع کردم که اینجا چیزهایی در موردش نوشته ام.
هر سال چند کتاب برای بازخوانی مجدد در لیستم قرار می دهم که ممکن است به دلایل مختلفی باشد از جمله:
- برای هضم (جذب و شاید دفع) محتوای آن کتاب نیاز به بازخوانی و فکر کردن بیشتری دارم
- احساس کنم محتوای آن کتاب که ممکن است ماهها و سالهای قبل خوانده باشم در برهه حساس کنونی! بیشتر به کارم می آید
- مشغول مطالعه کتابهایی هستم که ممکن است محتوایی مرتبط با کتابهای قبلی داشته باشند و برای فهم به نسبت بهترشان سراغ کتابهای قبلی برای بازخوانی می روم
- و چند دلیل دیگر!(از جمله علاقه ام به آن کتاب یا نویسنده اش)
به هر حال لیست کتابهای سال نود و هفت که برای اولین بار مطالعه کردم یا بازخوانی کردم اینها هستند(بیست و نه کتاب و حدود ده هزار صفحه):
1-خانواده تیبو - روژه مارتین دوگار - ابوالحسن نجفی
2-مائده های زمینی و مائده های تازه -آندره ژید - هر دو ترجمه از مهستی بحرینی
3-زوربای یونانی - نی کازانتزاکیس - محمد قاضی
4-بانو با سگ ملوس - آنتوان چخوف - غلامحسین نوشین
5-تاملات - مار آرلیوس - عرفان ثابتی
6-جستار هایی در باب عشق - آلن دوباتن - گلی امامی
7-پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند - آلن دوباتن- گلی امامی
8-هنر سیر و سفر - آلن دوباتن - گلی امامی
9-سیری در نظریه پیچیدگی - ملانی میچل - رضا امیر رحیمی
10-نظریه سیستم های پیچیده - شروین وکیلی
11-مقدمه ای بر سیستم های پیچیده - محمد رضا شعبانعلی
12-راهنمای شاخص های اقتصادی - حمید رضا ارباب
13-اقتصاد برای همه(اقتصاد کلان) - علی سرزعیم
14-بینش اقتصادی برای همه(اقتصاد خرد) - علی سر زعیم
15-قدرت عادت - چار دوهیک - المیرا محمدی
16-جذبه راز تاثیر گذاری - کرت دبلیو مورتنسن - منصوره سادات بیطرف
17-چرخ زندگی- الیزابت کوبلر راس - فرناز فرود
18-هنر درمان - اروین یالوم - سپیده حبیب
19-هنر خوب زندگی کردن - رولف دوبلی - عادل فردوسی پور
20-درباره معنی زندگی - ویل دورانت - شهاب الدین عباسی
21-هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند - دانیل مارتین کلاین - حسین یعقوبی
22-انسان خداگونه - یووال نوح هراری - زهرا عالی
23-انسان خردمند -یووال نوح هراری - نیک گرگین
24-در جستجوی طبیعت - ادوارد ویلسون - کاوه فیض الهی
25-ژن خودخواه - ریچارد داوکینز - جلال سلطانی
26-مفهوم ها و ابزارهای تفکر نقادانه - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی
27-ماهیت ها و کارکرد های تفکر نقادانه و خلاقانه - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی
28-مغالطه های پر کاربرد - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی
29-راهنمای تفکر نقادانه - نیل براون و استیوارت کیلی - کوروش کامیاب
سال نود و هفت به نسبت سال نود و شش کمی بیشتر مطالعه کردم.تفاوت خیلی چشمگیر نبود ولی با وجود مشغله هایی که از سال نود و شش بیشتر بودند، نسبتاً نتیجه ی راضی کننده ای بود.
معمولاً سال را با مطالعه ی یک رمان خوب شروع می کنم.سال گذشته هم با رمان خانواده تیبو شروع کردم که اینجا چیزهایی در موردش نوشته ام.
هر سال چند کتاب برای بازخوانی مجدد در لیستم قرار می دهم که ممکن است به دلایل مختلفی باشد از جمله:
- برای هضم (جذب و شاید دفع) محتوای آن کتاب نیاز به بازخوانی و فکر کردن بیشتری دارم
- احساس کنم محتوای آن کتاب که ممکن است ماهها و سالهای قبل خوانده باشم در برهه حساس کنونی! بیشتر به کارم می آید
- مشغول مطالعه کتابهایی هستم که ممکن است محتوایی مرتبط با کتابهای قبلی داشته باشند و برای فهم به نسبت بهترشان سراغ کتابهای قبلی برای بازخوانی می روم
- و چند دلیل دیگر!(از جمله علاقه ام به آن کتاب یا نویسنده اش)
به هر حال لیست کتابهای سال نود و هفت که برای اولین بار مطالعه کردم یا بازخوانی کردم اینها هستند(سی کتاب و حدود ده هزار و پانصد صفحه):
1-خانواده تیبو - روژه مارتین دوگار - ابوالحسن نجفی
2-مائده های زمینی و مائده های تازه -آندره ژید - هر دو ترجمه از مهستی بحرینی
3-زوربای یونانی - نی کازانتزاکیس - محمد قاضی
4-بانو با سگ ملوس - آنتوان چخوف - غلامحسین نوشین
5-تاملات - مار آرلیوس - عرفان ثابتی
6-جستار هایی در باب عشق - آلن دوباتن - گلی امامی
7-پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند - آلن دوباتن- گلی امامی
8-هنر سیر و سفر - آلن دوباتن - گلی امامی
9-سیری در نظریه پیچیدگی - ملانی میچل - رضا امیر رحیمی
10-نظریه سیستم های پیچیده - شروین وکیلی
11-مقدمه ای بر سیستم های پیچیده - محمد رضا شعبانعلی
12-راهنمای شاخص های اقتصادی - حمید رضا ارباب
13-اقتصاد برای همه(اقتصاد کلان) - علی سرزعیم
14-بینش اقتصادی برای همه(اقتصاد خرد) - علی سر زعیم
15-قدرت عادت - چار دوهیک - المیرا محمدی
16-جذبه راز تاثیر گذاری - کرت دبلیو مورتنسن - منصوره سادات بیطرف
17-چرخ زندگی- الیزابت کوبلر راس - فرناز فرود
18-هنر درمان - اروین یالوم - سپیده حبیب
19-هنر خوب زندگی کردن - رولف دوبلی - عادل فردوسی پور
20-درباره معنی زندگی - ویل دورانت - شهاب الدین عباسی
21-هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند - دانیل مارتین کلاین - حسین یعقوبی
22-انسان خداگونه - یووال نوح هراری - زهرا عالی
23-انسان خردمند -یووال نوح هراری - نیک گرگین
24-در جستجوی طبیعت - ادوارد ویلسون - کاوه فیض الهی
25-ژن خودخواه - ریچارد داوکینز - جلال سلطانی
26-مفهوم ها و ابزارهای تفکر نقادانه - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی
27-ماهیت ها و کارکرد های تفکر نقادانه و خلاقانه - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی
28-مغالطه های پر کاربرد - ریچارد پل و لیندا الدر - مهدی خسروانی
29-راهنمای تفکر نقادانه - نیل براون و استیوارت کیلی - کوروش کامیاب
30-دوازده نظریه درباره طبیعت بشر - لی استیونسن،دیوید هابرمن،پیتر متیوز رایت- میثم محمد امینی
به تازگی مطالعه کتاب "هنر ظریف بی خیالی" نوشته ی مارک منسون را تمام کرده ام.
این کتاب از کانال های مختلفی بهم معرفی شده بود و منتظر خواندن یک کتاب در سطح استاندارد(و بالاتر) بودم اما راستش را بخواهید محتوای کتاب اصلاً با انتظارات من همخوانی نداشت.
این مسئله را کاملاً می پذیرم که ممکن است مشکل، از انتظارات من باشد.
فکر می کنم کلِ محتوای کتاب را می شود در این اصلِ مهم (و البته پیش پا افتاده) خلاصه کرد که : به چیزهای مهم و دارای اولویت بالاتر در زندگی مان اهمیت بدهیم و به مسائل کمتر با اهمیت، و دارای اولویت پائین تر در زندگی مان، اهمیت ندهیم یا کمتر اهمیت بدهیم.
این اصل و مفهوم را می توان در درازای تاریخ مکتوب بشر و از زبان افراد و نویسندگان مختلفی ردیابی کرد. این حرفم به این معنا نیست که بخواهم از اهمیت این اصل بکاهم ولی این همه در بوق و کرنا کردن یک کتاب(حداقل چیزهایی که من شنیده یا دیده ام) که فقط می خواهد همین را بگوید، برای من نا امید کننده بود.
کمی هم در مورد محتوای کتاب بگویم:
اگر بخواهم اول از تیتر زدن فصول شروع کنم، باید عرض کنم که به نظرم تیتر های جناب منسون، من را یاد تیتر زدن های صفحه اول رومه های زرد می اندازد. تیتر هایی مثل "تلاش نکنید" یا "شما در مورد همه چیز اشتباه می کنید" یا "خود را بکشید" که نویسنده مانور زیادی هم روی آنها داده است.
اما نکته قابل تامل در مورد این تیتر ها این است که محتوای زیر این تیتر ها، معمولاً(و نه همیشه) با مفهوم تیتر زده شده، در تناقض است و حتی برخی جاها می توانید موارد مختلفی از متناقض گویی را در خودِ متن هم پیدا کنید.
فکر می کنم نویسنده در بخش های مختلفی از کتاب، مشغول نقد کردنِ "تفکر مثبت اندیشانه ی رایج و بازاری" است(که به نظرم، به حق، مشغول این کار است و اتفاقاً از این بخش های کتاب بیشتر لذت بردم)، اما به نظرم رسید که خودِ منسون هم در جاهای مختلفی از نحوه بیان و سبک و سیاق همین تفکر استفاده کرده است(بخصوص در تهییج کردن های توخالی).یاد آن جمله ی نیچه بخیر که می گفت(نقل به مضمون): وقتی به جنگ سیاهی می روی و به مدت طولانی به آن خیره می شوی مراقب باش،چون سیاهی هم به تو خیره می شود.
در کل به نظرم رسید که منسون، آن اصل بالا را گرفته و شروع به باد کردن متن کرده است ولی انصافاً با هنر و ظرافت خاصی این کار را انجام داده است.
فکر می کنم نویسنده این کتاب، کمی استراتژی می دانسته و در مورد اولویت بندی مطالعه کرده، کمی از فلسفه اگزیستانسیال قرض گرفته(بحث هایی مثل: آزادی و مسئولیت-مرگ-مستثنی بودن)، مقداری عرفان شرقی چاشنی کار کرده،کمی روانشناسی شناختی خوانده، قسمتی از اغراق و تحکم مثبت اندیشان بازاری را وام گرفته، و با چاشنی برخی تجربیات شخصی اش، همه اینها را مخلوط کرده و داخل قابلمه ای آب پزشان کرده و حاصل، محتوای این کتاب شده است و برای تاثیر بر مشتریان رستوران، اسم خاصی تحت عنوان "هنر ظریف بی خیالی" را در منو، برایش در نظر گرفته است.در پایان، مانند اکثر اسم های عجیب و غریب در منو ها، مجبور شده کمی از محتویات غذا را هم زیر نام اصلی اضافه کند.
آیا این صحبت هایم به این معنی است که این کتاب، کتاب خیلی بدی است؟ قطعاً نه.
تنها چیزی که می توانم بگویم این است که فکر می کنم این کتاب کمی سطحی نوشته شده و یکپارچگی یک کتاب اصل و نسب دار را ندارد.
منظورم از اینکه سطحی نوشته شده این نیست که موضوعات کتاب سطحی هستند(بعید می دانم کسی پیدا شود که به این مسائل اساسی و بنیادی انسان، صفت سطحی بدهد) بلکه منظورم این است که نحوه پرداختن نویسنده به این موضوعات، سطحی است.
بگذریم.به هر حال ممکن است منسون اهداف و محدودیت های مختلفی برای این کتابش در نظر داشته است.
کتاب هنر ظریف بی خیالی، ویژگی های مثبتی هم دارد به نظرم. از جمله اینکه از شیوه نوشتنِ خودمانی استفاده کرده و ساده و صمیمی نوشته است.
برخی موضوعات را سعی کرده به صورتی مطرح کند که کاربردی باشند و خواننده بتواند برای عملی کردنشان برنامه بریزد.
و البته اینکه در جاهای مختلفی از کتاب، موضوعاتی را مطرح می کند یا نقل می کند (که بعضی وقتها ارتباط معناداری با عنوان و هدف آن فصل ندارند) که به نظرم آموزنده هستند و ارزش خواندن دارند.
در پایان چند جمله از کتاب را که برای من مفید بودند نقل می کنم:
- با اهمیت ندادن به داشتن احساس بد، از چرخه ی بازخورد جهنمی خارج می شوید. به خودتان می گویید: حال من خیلی خراب است، اما چه اهمیتی دارد؟ . و آنوقت انگار فرشته ها روی شما گرد بی اهمیتی پاشیده باشند، دیگر برای داشتن حس بد، از خودتان متنفر نمی شوید.
-یک اشکال که در همه ی آموزه های "چگونه خوشحال باشیم" وجود دارد این است که: تمایل به داشتن تجربه های مثبت بیشتر، به خودی خود، یک تجربه ی منفی است و از طرف دیگر، پذیرش تجربه های منفی، به خودی خود، یک تجربه ی مثبت است.
- شما نمی توانید حضوری مهم و حیاتی برای عده ای از افراد داشته باشید، بدون اینکه در زندگی بعضی دیگر کاملاً بیهوده و اضافی باشید.
- معتقدم که امروز ما با یک اپیدمی روانی مواجه شده ایم، که در آن مردم دیگر نمی فهمند که گاهی خوب است بعضی چیزها خراب شود.(مخصوص بیماران کمال طلبی مثل من!)
- خوشبختی از حل کردن مشکلات نشات می گیرد. کلید واژه ی ما در اینجا "حل کردن" است. اگر شما از مشکلات اجتناب می کنید یا حس می کنید که هیچ مشکلی ندارید، خودتان را بدبخت می کنید. اگر حس می کنید که مشکلاتی دارید که از عهده ی حل کردن آنها بر نمی آیید باز هم خودتان را بدبخت می کنید. راز مسئله، حل کردن مشکلات است نه نداشتن مشکل.
- بین مقصر دانستن کسی برای وضعیت شما، و مسئولیت واقعی آن فرد برای وضعیت شما، تفاوت وجود دارد.
- ایمو فیلیپس،کمدین معروف می گوید: من قبلاً فکر می کردم که مغز انسان، شگفت انگیز ترین عضو بدن است. اما بعداً متوجه شدم که چه عضوی این موضوع را به من گفته است.
-اگرکسی در کاری از شما بهتر عمل می کند، احتمالاً علت آن این است که او بیشتر از شما شکست خورده است.
- عمل کردن، تنها اثر انگیزه نیست، بلکه علت آن نیز هست.
پی نوشت یک: من این کتاب را با ترجمه ی انتشارات کلید آموزش خواندم و به نظرم ترجمه خوب و روانی آمد.
پی نوشت دو: این مطلب بیشتر از جنس نق زدن به منسون بود! و آنرا برای یکی از دوستانم نوشتم ولی گفتم شاید بد نباشد اینجا هم منتشرش کنم. اگر قصد خواندن این کتاب را دارید لطفاً خودتان در موردش تصمیم بگیرید و بعداً یقه ی بنده را نگیرید:)
در روستایی دور افتاده، مدتی بود که درمانگاه کوچکی راه اندازی شده بود که اهالی روستا را از مراجعه به شهر و تحمل هزینه ها و مشقات سفرهای درمانی بی نیاز کند یا حداقل، تا جای ممکن کم کند.
به دلیل کمبود امکانات! و اعتبارات، دکتر جوانی را به عنوان تنها دکتر درمانگاه در نظر گرفته بودند که تا جای ممکن، اکثر کارهای درمانی(از تشخیص و تجویز گرفته تا جراحی های ساده) را خودش انجام دهد. دکتر که انگیزه زیادی برای خدمت داشت، با اینکه زحمت زیادی در دانشکده پزشکی کشیده بود و به عنوان یک پزشک عمومی مورد تائید اساتیدش بود، جهت محکم کاری و البته در راستای تامین هر چه بهتر هدف ماموریتش-یعنی بی نیاز کردن اهالی از مراجعات درمانی به شهر های اطراف- حجم بزرگی از کتابهای ریز و درشت پزشکی(از جمله تشریح و توصیف بیماری های مختلف و روش های درمان آنها) را با خودش به اقامتگاه روستایی اش آورده بود.
می خواست به دانش عمیق تری از بیماری های مختلف و درمانشان دست پیدا کند بنابراین برنامه ریزی کرده بود که هر هفته روی یک بیماری متمرکز شود و تا جایی که می تواند اطلاعاتش را در مورد آن بیماری افزایش دهد.
کتاب های مربوط به آن بیماری را می خواند و مقالات پزشکی مرتبط را هم بررسی می کرد.
به خاطر تازه تاسیس بودن درمانگاه و شکل نگرفتن اعتماد اهالی روستا به این درمانگاه جدید و دکترش، سر دکتر خلوت بود و با فراغت بال و جدیت زیادی، مشغول پیاده کردن برنامه مطالعاتی اش برای رشد و تعمیق دانشش از بیماری ها بود.
دکتر برای آشنایی بیشتر با روستا و اهالی آن، هر از گاهی چرخی در روستا می زد و به صورت ریز و زیر پوستی! به تبلیغ خودش و درمانگاهش می پرداخت.
اگر در صحبت هایش با اهالی، بحث به دانش و تخصصش می کشید، با توجه به اینکه بیشتر وقتش در آن هفته به مطالعه یک بیماری گذشته بود، توضیح و تشریح جانانه ای از آن ارائه می داد که بیشتر اهالی روستا چیزی از آن نمی فهمیدند ولی با توجه به استفاده دکتر از کلمات و واژه های تخصصی در توضیحاتش، تحت تاثیر قرار می گرفتند! و کم کم مسیر اعتماد به دکتر و درمانگاهش داشت تسهیل میشد(در واقع دکتر مشغولِ نوعی از بازاریابی محتوا بود;) ).
مدتی گذشت و اولین بیمار از راه رسید.
جناب دکتر که از دیدن اولین بیمارش بسیار ذق زده شده بود، یک ساعتی را به گپ و گفت و در نهایت گرفتن شرح حالِ بیمار اختصاص داد.
بیمار، که پیرمردی کشاورز از اهالی روستا بود،از دردی عجیب در ناحیه شکمش شکایت داشت که مدتی بود امانش را بریده بود. گاهی تسکین پیدا می کرد و گاهی دردش تشدید می شد.گاهی درد به جاهای دیگری سرایت پیدا می کرد و حتی چند باری هم همراه درد ناحیه شکمش، سر درد دردناکی هم گرفته بود.(ظاهراً هر چه چای-نبات هم مصرف کرده بود جواب نگرفته بود!)
دکتر که در هفته گذشته روی بیماری زخم معده متمرکز شده بود، هر چه بیشتر به صحبت های پیرمرد گوش میداد بیشتر مطمئن میشد که مشکل پیرمرد زخم معده است.
مثل روز برایش روشن بود که بیماری را درست تشخیص داده است.همه ی علائم و دردها حکایت از زخم معده داشتند.
برای اطمینان بیشتر، چند سوال دیگر از هم از بیمار پرسید تا یقینش از تشخیصش بیشتر شود.
کار تمام بود. دکتر که نحوه درمان زخم معده را از بر بود، به سرعت به داروخانه ی کوچکش رفت و داروهای شفا دهنده اش را به پیرمرد داد و همراه آن یکسری توصیه ی غذایی هم برایش نوشت و در آخر،به سبک دکترهای پیشکسوتی که در دوره های کارآموزی اش دیده بود، از بیمار خواست که در مدت درمان عصبی نشود و سعی کند در همه حال آرامشش را حفظ کند.
از مراجعه ی پیرمرد ده روز نگذشته بود که دوباره سراغ دکتر آمد.
به دکتر گفت که چند روزی حالش بهتر شده ولی از سه چهار روز پیش، درد هایش خیلی بیشتر شده است و دارد تحملش را از دست می دهد.
با توضیحاتیکه پیرمرد داد، دکتر جوان متوجه شد که احتمالاً تشخیصش اشتباه بوده است و تسکین موقتی درد هم شاید ناشی از مسکن هایی بوده که همراه سایر داروها تجویز کرده است اما به روی خودش نیاورد.
وضعیت جدید بیمار نشان می داد که مشکل از آپاندیسش است، که اتفاقاً همین هفته ی پیش کلی در موردش مطالعه کرده بود.
محکم کاری های همیشگی اش را برای تشخیص درست انجام داد و پیرمرد را قانع کرد که فردا برای عمل برداشتن آپاندیس آماده باشد.
پیرمرد که از توضیحات تخصصی دکتر، قانع! شده بود برای عمل آپاندیسش مراجعه کرد و جراحی به خوبی و خوشی انجام گرفت.
دکتر نفس راحتی کشید و از اینکه چقدر به موقع مطالعاتش در مورد آپاندیس به داد بیمارش رسیده بود احساس بسیار خوبی داشت.
پیرمرد را به خانه اش بردند و دکتر در یک هفته ای که بیمارش مشغول استراحت و بهبود بود چند باری به او سر زد. پیرمرد هنوز شکایت هایی از درد در ناحیه شکمش و گاهاً حالت تهوع داشت ولی به نظر دکتر ، این دردها طبیعی بودند و از مراحل بهبودِ بعد از عمل به حساب می آمدند.
بار آخری که دکتر به پیرمرد سر زده بود حالش اصلاً خوب نبود و رنگش به زردی میزد. دکتر کمی به تشخیص اخیرش شک کرده بود، مخصوصاً که در هفته گذشته روی کیسه صفرا مطالعاتی انجام داده بود و بعضی از علائمی که در پیرمرد می دید با علائم سنگ صفرا همخوانی داشت. حتی مشابهت هایی با مشکلات کبدی(مثل سیروز کبدی) هم می دید که به تازگی مشغول تعمیق مطاعاتش در مورد آن بود.
مدتی گذشت.یک شب که دکتر مشغول انجام برنامه ی مطالعاتی اش بود زنگ درمانگاه به صدا در آمد.یکی از فرزندان پیرمرد دنبال دکتر آمده بود و می گفت حال پدرش وخیم است.آنطور که از صحیت های پدرشان فهمیده بودند اخیراً در دفعیاتش خون دیده بود و دردهای شکمش غیر قابل تحمل شده است.
دکتر به سرعت خودش را بر بالین بیمارش رساند.ظاهراً نفس های آخرش را می کشید. تنها کاری که از دست دکتر بر آمد این بود که مقداری مسکن برایش تزریق کند که کمتر درد بکشد.
دکتر همانطور که آنجا نشسته بود داشت به علائم مسمومیت های شدید گوارشی که گاهی به مسمویت خونی هم تبدیل می شوند فکر می کرد و اینکه علائم تازه ی بیماری پیرمرد چقدر با آن علائم همخوانی دارند!.
اما افسوس که دیگر دیر شده بود.
دیگر نمیشد آموخته های جدیدش را برای شفای پیرمرد به کار بگیرد.
پی نوشت: راستش را بخواهید در اینجا چندان با پزشک ها کاری ندارم،آرزو میکنم چنین پزشک هایی پیدا نشوند(می گویند "آرزو" برای نرسیدن است!)، روی صحبتم بیشتر با فعالان کسب و کار است.بخصوص مدیران و مشاوران.
اگر با خطاهای ذهنی آشنا باشید،احتمالاً می توانید حدس بزنید که خطایی که در این نوشته مطرح شد می تواند مصداقی از "خطای تمرکز بر آخرین اطلاعات در دسترس" باشد، اما تا جایی که من دیده ام و تجربه کرده ام-هم در مورد خودم و هم در مورد بسیاری از افرادی که می شناسم- این خطا را کمتر در مورد آموخته هایمان مد نظر داریم، شاید به این دلیل که آموختن چیزهای جدید و تازه جایگاه مثبت و ویژه ای در ذهنمان دارد.
مطالعه کردن و کلاً هر نوع آموختنی، قطعاً یکی از بهترین موهبت ها و نعمت هایی است که می تواند نصیب هر کسی شود و در این قضیه هیچ شکی نیست(حداقل،من که اینطور فکر می کنم)، ولی این آموخته ها هم مانند هر ورودی دیگری که به مغزمان وارد می شود احتیاج به مدیریت کردن دارد.احتیاج به تحلیل و بررسی دارد.نیاز دارد که ذهن جامع نگری آنرا بسنجد و بسیاری چیزهای دیگر.
توجه نکردن به "تصویر کلی"،ناتوانی یا بی توجهی در تحلیل جامعتر موضوع، شورِ پیاده کردن و نشان دادنِ آموخته های تازه،در نقشِ چکش رفتن و میخ دیدن همه چیز، خطرشان اگر به اندازه ی نادانی و جهل در مورد آن موضوع نباشد، کمتر نیست.
و نصیحت پایانی! : بیائید کمی به پیرمردهای زندگی مان رحم کنیم.
برخی مطالب مرتبط با خطاهای شناختی و ذهنی:
خطاهای حافظه و استفاده آنها در تبلیغات
فکر می کنم دو سالی می شود که کتاب" واقع نگری" -factfulness- در لیست کتاب هایی که می خواستم بخوانم قرار گرفته بود اما جایی در لیست اولویت هایم پیدا نکرده بود.
چند ماه پیش، یکی از دوستان عزیزم(خیلی عزیز) می خواست لطف کند و کتابی برایم هدیه بگیرد.و چون خیلی با ملاحظه است(برعکس بسیاری از ما) اول با خودم م کرد و گفت که می خواهد کتاب واقع نگری را برایم بخرد ولی بعد از کمی صحبت قرار شد کتاب دیگری را لطف کند و تهیه کند.
چند روز بعد از این اتفاق داشتم فکر می کردم که احتمالاً دلیلی داشته که این کتاب را پیشنهاد کرده است و از آنجا که این دوستم نقش معلمی هم برایم دارد تصمیم گرفتم که خودم کتاب را تهیه کنم و بخوانم.
یکی از اولین چیز هایی که در این کتاب با آن مواجه می شوید مقایسه ای تلخ بین انسان ها و شامپانزه هاست. البته نویسنده کتاب قصد تحقیر کردن انسانها(و البته شامپانزه ها) را ندارد و صرفاً می خواهد بگوید که ممکن است تحت تاثیر خطاهای ذهنی و محدودیت های مغز، نگاه ما به دنیا از واقعیت های دنیا فاصله زیادی گرفته باشد.می خواهد بگوید که در فهم تصویر کلی دنیا و درک سیستم آن، تفاوت معناداری با اجدادمان نکرده ایم.
برای نشان دادن این موضوع به خوانندگان کتاب، یک پرسش نامه ی سیزده سوالی طراحی می کند(در واقع دوازده سوال+ یک سوال که جنس یکی از سوالات متفاوت است). نتایجی که از سراسر جهان(کشورهای مختلف) از این پرسشنامه به دست آمده اند تکان دهنده هستند و نشان می دهند که این فاصله گرفتن از واقعیت های دنیا، یک بیماری سراسری است.(خوشبختانه از نتایج پرسشنامه ی خودم راضی بودم و نه سوال را درست جواب دادم و با دلی قرص و خاطری آسوده از اینکه از شامپانزه ها بهتر می فهمم به مطالعه ی ادامه ی کتاب شتافتم :) .یکی از سوالات را قبلاً در متمم دیده بودم ولی جالب این است که آن سوال را اشتباه جواب داده بودم!(درود بر طوطی ها))
بعد از چند ماه که از مطالعه ی این کتاب می گذرد تصویری که در ذهنم نسبت به محتوای آن نقش بسته است این است که کمک می کند که از واقعه نگری به سمت واقع نگری حرکت کنیم.
شاید بشود کل کتاب را تمرین و مصداقی برای تفکر سیستمی و سیستمی نگاه کردن به دنیا در نظر بگیریم.
نویسنده در این مصداق یابیِ زیبایی که انجام داده تلاش کرده که موانعِ مهمی را که مانعِ سیستمی دیدن دنیا(یا از نظر نویسنده: واقع نگری) برای ما انسانها هستند بیان کند.
این موانع چیزی نیستند جز خطاهای ذهنی(شناختی).میانبر ها و محدودیت های مغز.
همانطور که می دانید تعداد خطاهای ذهنی ما بسیار زیاد هستند اما از نظر نویسنده این کتاب، ده مورد از آنها هستند که آنقدر بزرگ و مهمند که واقع نگری ما به دنیا و مافیها را مختل کرده اند.
بجز مقدمه و موخره، همه ی محتوای کتاب برای توصیف و تشریح این ده خطا اختصاص داده شده است. مثال های متعددی از هر کدام بیان شده اند و دقیق و واقعی بودن مثال ها هم بر جذابیت و گیرایی آنها افزوده است.
هنس روسلینگ، نویسنده ی سوئدی این کتاب، سال های زیادی در موسسات کمک رسانی سازمان ملل خدمت کرده است، محقق و پژوهشگر خوب و برجسته ای بوده، بسیاری از مواردی را که بیان می کند از تجربه ی مستقیم و دست اولِ خودش می آیند، نظرات و نتایجی که بیان می کند با تحقیقات و آمار و ارقام مستدلی پشتیبانی می شوند و خلاصه اینکه با نویسنده ای مواجه هستیم که به معنای واقعی کلمه سرش به تنش می ارزد. و اگر اشتباه نکرده باشم به نظر می رسد که این کتاب تنها کتاب عمومی اوست که تالیف کرده است و بعد از مرگش در سال 2017 منتشر شده است.
این کتاب توسط عاطفه هاشمی و سید حسن رضوی ترجمه شده (و به نظر من ترجمه خوب و روانی آمد) و به همت نشر ملیکان روانه بازار کتاب شده است.
بعید می دانم نقل چند جمله از کتاب چندان مفید و کمک کننده باشد اما برای آشنایی با ترجمه و حال و هوای کتاب چند جمله را نقل می کنم:
- وقتی جی.پی.اس اتومبیل تان را به کار می اندازید، خیلی مهم است که جی.پی.اس بر اساس اطلاعات صحیحی عمل کند. اگر گمان کنید دارد به اشتباه، در شهر دیگری برایتان جهت یابی می کند، دیگر به آن اعتماد نمی کنید. چون می دانید در آن صورت به محل نادرستی خواهید رسید. پس ت مداران و ت گذاران چطور می توانند با استفاده از اطلاعات نادرست، مشکل جهان را برطرف کنند؟ تاجران و بازرگانان چطور می توانند با جهان بینی های غلط، تصمیمات منطقی و درستی در مورد سازمان هایشان بگیرند؟ انسانی که مشغول زندگی معمول خود است، چطور بفهمد درباره ی چه مسائلی باید نگران باشد؟
- ما گرایشی داریم که نمی توانیم در برابرش مقاومت کنیم. می خواهیم همه چیز این جهان را به دو دسته ی مجزا و اغلب متضاد تقسیم کنیم که میان آن دو، شکافی خیالی وجود دارد.
- اگر می خواهید کسی را متقاعد کنید که دچار سوء برداشت است، بررسی و آزمودن نظراتش بر اساس آمار، عموماً بسیار سودمند است.
- سه علامت هشدار دهنده ی رایج وجود دارد که نشان می دهد شخص دارد برایتان داستانی فوق دراماتیک تعریف می کند و می خواهد غریزه ی شکاف تان را هدف بگیرد. البته شاید خودتان هم مشغول این کار باشید. به هر حال این سه علامت "مقایسه ی میانگین ها"، " مقایسه ی حد های افراطی" و " نگاه از بالا" هستند.
- آگاه شدن از اتفاقاتِ بد جهان آسان است(اخبار!). مطلع شدن از اتفاقات خوب و صدها دستاورد و موفقیتی که اصلاً درباره شان اطلاع رسانی نمی شود سختتر است. اشتباه نکنید، حرف از آن خبر های پیش پا افتاده ی مثبتی نیست که برای خنثی کردن اخبار منفی می گویند. منظورم پیشرفت های مهمی است که می توانند دنیا را تغییر دهند، اما به قدری آهسته و خردخرد اتفاق می افتند که نمی شود ذره ذره شان را به عنوان خبر اعلام کرد.
- تناقض همین جاست: جهان هیچگاه تا این اندازه امن و خالی از خشونت نبوده و در عین حال هیچ وقت تصویری چنین خطرناک از آن ترسیم نشده است. ترس هایی که زمانی به بقای نیاکان ما کمک می کرد، امروزه به اشتغال خبرنگاران کمک می کند. تقصیر خبرنگاران نیست و نباید انتظار داشته باشیم آنها تغییر کنند.
- مهمترین کاری که برای پرهیز از قضاوت نادرست در مورد چیزها می توان انجام داد، دوری کردن از اعداد تنهاست. هرگز عددی را تنها نگذارید. هرگز باور نکنید عددی ممکن است به خودی خود معنادار باشد.
- غریزه ی شکاف، جهان را به "ما" و "آنها" تقسیم می کند و غریزه ی تعمیم باعث می شود "ما"، همه ی "آنها" را یکسان تصور کنیم.
پی نوشت: کلیه توضیحاتی که داخل پرانتز ها آمده اند را بعد از انتشار این پست و زمانی که سعید رمضانی عزیز کامنت هایش(در مورد ترجمه آقای مردانیان) را زیر این مطلب نوشت اضافه کرده ام. البته من مترجم نیستم و تبحر خاصی در این زمینه ندارم اما به احترام خوانندگان وبلاگ لازم دیدم که در حد وسع و فهمم از جملات طالب، این توضیحات را در مورد ترجمه بنویسم. و من الله توفیق. مخصوصاً برای طالب دوستان;)
یکی از ویژگی های مهمِ دنیایی که امروز در آن زندگی می کنیم، "فورانِ دائمیِ اطلاعات" است. فوران را معمولاً برای آتشفشان ها به کار می بریم. اما کمتر آتشفشانی وجود دارد که فوران آن دائمی باشد.
با خطای نسبتاً پائینی می توان گفت که اکثریت عظیمی از انسان های زنده ی زمین، در معرض فوران دائمی اطلاعات قرار گرفته اند.
فکر نمی کنم توضیح بیشتری در این زمینه لازم باشد، همه ی ما از این مسئله آگاهیم و تجربه اش کرده ایم.
اگر اطلاعات سطحی ای که هر روز و از کانال های مختلف به سمتِ مان سرازیر می شوند را فاکتور بگیریم
فکر می کنم مغز ما بعد از مدتی یاد میگیرد که چه اطلاعاتی را فیلتر و چه اطلاعاتی را جدی بگیرد. در واقع تاگزیر است که این کار را بکند چون در تنظیماتش، پردازش چنین حجمی از اطلاعات پیش بینی نشده است.
اما این فیلتر کردن به معنای درست فیلتر کردن نیست.
اگر با اصطلاحاتی که دنیل کانمن پیشنهاد کرد آشنا باشید، سیستم های دوگانه ی فکر کردن برایتان بیگانه نیستند. او معتقد بود که مغز ما از دو کانال مختلف اطلاعات را پردازش می کند و فکر می کند.
سیستم یک: تفکر غریزی، سریع و از روی الگوهایی که قبلاً ساخته است.
سیستم دو: تفکر منطقی، کند و از روی ارزیابی و سنجشِ اطلاعاتی که در حیطه ی آگاهی اش قرار دارند.
طبیعتاً اینکه مغز ما یاد می گیرد که با فوران دائمی اطلاعات کنار بیاید، از طریق سیستم یک است. و اکثر خطاهایی که مغزمان انجام می دهد(که به خطاهای شناختی معروفند) به این سیستم نسبت داده می شوند.
پس این تواناییِ فیلتر کردن که از آن صحبت می کنیم، در معرض همه ی خطاهایی که به سیستم یک نسبت داده می شوند قرار دارد. در واقع باگ های زیادی در این فیلتر کردن وجود دارند.
می خواهم بگویم که من مثلِ بسیاری دیگر، که نگرانند مغز انسان ها در این فوران دائمی اطلاعات، به سمت متلاشی شدن حرکت کند، نگران متلاشی شدن مغز انسانها نیستم. چون به هر حال، مغز ما، با وجود همه ی خطاهایش، این توانمندی ارزشمند را دارد که فیلتر کند، و فیلتر کردن همان و متلاشی نشدن همان!
به نظرم موضوع مهمتر در این فوران اطلاعاتی، چگونگی فیلتر کردن است.
اینکه چه اطلاعاتی را مهم و چه اطلاعاتی را غیر مهم ارزیابی می کنیم؟
اینکه چه اطلاعاتی برای من مفید و به درد بخور و چه اطلاعاتی غیر مفید(یا مضر) و بی خاصیت هستند؟
آیا "حکمت به من چه" را رعایت می کنم؟
و با فرض اینکه در جواب به سوالات بالا و سوالات مشابه آنها، یاد گرفته باشم که به چه اطلاعاتی اهمیت بدهم، سهمِ شک کردن و میزان بررسی هایی که برای سنجش اطلاعاتی که به صورت لحظه ای به سمتم پمپاژ می شوند چقدر است؟
آیا در زندگی ام اهل تتبع کردن هستم یا مغزم مانندِ اتوبانی بدون ایستگاه های عوارضی است که هر کسی و از هر جایی و با هر گزاره ای می تواند از ورودی هایش عبور کند؟
تتبع، به معنای تحقیق و بررسی است(investigation). به عبارتی، اگر وقتی گزاره ای به ما عرضه می شود و ما درباره ی درستی و نادرستی آن گزاره شک داشته باشیم ، دنبالِ بررسی درست و نادرستی آن برویم، آنوقت مشغول تتبع کردن هستیم.
تتبع کردن می تواند درباره ی کوچکترین مسائل هم باشد و ااماً به معنای این نیست که حتماً دنبالِ بزرگترین و پیچیده ترین مسائل برویم.
تتبع کردن می تواند از ساده ترین گزینه ها و قوانینی که از کودکی در مغزمان فرو رفته اند شروع شود. می تواند درباره ی همه ی ارزش هایی باشد که ناآگاهانه به ارزش های ما تبدیل شده اند. می تواند در مورد چیزهایی باشد که از بزرگان شنیده ایم و بدون تأمل آنها را پذیرفته ایم. می تواند در مورد الگوهایی باشد که در ذهن مان شکل گرفته اند و ما بدون هیچ ارزیابی ای درست فرض شان کرده ایم. می تواند در مورد سوال هایِ بزرگ و کوچکی باشد که برایمان ساخته اند و ممکن است سوال ما نباشند. حتی می تواند در مورد مسائل کوچک روزمره باشد، مسائلی که آنقدر تکرار شده اند که ما هیچ وقت بررسی شان نکرده ایم و همیشه همانطور که بوده اند از کنارشان عبور کرده ایم. می تواند در موردِ بررسی اطلاعاتی باشد که از تلگرام و اینستاگرام و امثالهم دریافت می کنیم. و الی آخر.
فکر می کنم هیچ وقت نمی توانم به زندگی خودم یا شخص دیگری صفتِ "آگاهانه" بدهم مگر اینکه سهمِ تتبعات در زندگی ام( یا زندگی اش) سهمِ بالایی باشد. حتی فکر می کنم بخش بزرگی از "زندگی نازیسته" ای که سقراط می گفت به تتبعات مربوط باشد.
پی نوشت: می دانم که این حرف ها را قبلاً هم گفته ام یا شاید از افراد مختلفی شنیده باشید اما امروز داشتم به تتبع کردن و نقشش در زندگی ام فکر می کردم و گفتم قسمتی از آنرا-هر چند آشفته و پراکنده-اینجا هم بنویسم.
فارغ از کسانی که سیستم های پیچیده را می فهمند و تا حد زیادی این مهارت و بینش را به دست آورده اند که با این مدل، دنیا را ببینند، به نظرم افراد معمولی ای مثل من هم که تنها جرعه ی کوچکی از این مدل را چشیده اند می توانند حدس بزنند که چیزی که ما آنرا جامعه می نامیم هم نوعی سیستم پیچیده به حساب می آید.
به نظر می رسد که چه با نگاه ساختاری و معیارهای آن(از جمله: تعداد المان های بسیار زیاد و تعامل گسترده اجزا با یکدیگر) و چه با نگاه رفتاری و شاخصه های آن( از جمله: ابهام علی، قابلیت خودسازماندهی، تعادل پویا، توانایی رشد و تکامل در مجاورت سایر سیستم ها، پدیدار شدن ویژگی های جدید(یا ویژگی های سطح بالا) و نظم خود جوش(البته نظمِ وابسته به ناظر))، که هر کدام به نوعی در پی تعریف سیستم های پیچیده هستند، بتوانیم مفهومی به نام "جامعه" را در زمره ی سیستم های پیچیده به شمار بیاوریم.(منبع)
در بحثِ "پدیدار شدنِ ویژگی های جدید یا سطح بالا" در سیستم های پیچیده، مثال معروفی وجود دارد که شاید بد نباشد آنرا دوباره مرور کنیم:
"فرض کنید دمای اتاقی که الان در آن هستید 21 درجه ی سانتی گراد است(منظور دمای محبوس در اتاق است). حالا کسی از ما می پرسد که این دما چگونه به وجود آمده است؟ و چه می شود که این دما افزایش یا کاهش پیدا می کند؟
احتمالاً جواب ما این است که این دما حاصل حرکت مولکول های هواست و به نوعی به انرژی جنبشی مولکول ها ربط دارد.
فرض کنید که او سوال دیگری هم می پرسد: اگر یک عدد از این مولکول ها را انتخاب و بررسی کنیم، دمای آن مولکول چند درجه سانتی گراد است؟
پاسخ را می دانیم: آن مولکول دما ندارد. اصلاً دما برای یک مولکول تعریف نمی شود. دما برای مجموعه ای از مولکول ها(در تعداد بسیار زیاد)، قابل تعریف است.
او باز می پرسد که هر یک از این مولکول ها چه سهمی در دمای 21 درجه دارند؟
جواب: هیچ سهمی ندارند. در حدی که اگر دیواری در میانه ی اتاق بکشیم و نیمی از مولکول ها پشت دیوار بمانند، باز هم دمای هوا 21 درجه خواهد بود.
می پرسد: حالا که مولکول ها هیچ نقشی ندارند، اگر تمام مولکول ها را از اتاق خارج کنیم، باز هم دمای اتاق 21 درجه است؟
پاسخ می دهیم که: نه. اگر مولکول ها نباشند شرایط فرق می کند. چون این دما، به نوعی از انرژی جنبشی مولکول ها نشئت می گیرد."
(این مثال را از کتاب مقدمه ای بر سیستم های پیچیده ی محمدرضا شعبانعلی نقل کردم.)
پس در این سیستمی که در مثال توضیح داده شد، دما، یکی از ویژگی های سطح بالاست که در این سیستم پدیدار شده است.در واقع دما در این سیستم، به عنوان یک ویژگی جدید که قابل مشاهده، قابل تعریف، قابل اندازه گیری و قابل بررسی است، ظهور کرده است. (بعداً به این مثال بر می گردیم).
"سرمایه اجتماعی"، مفهوم (یا دقیق تر: ویژگی) ای است که اندیشمندان مختلفی به آن پرداخته اند(با وجود نوظهور بودنش). و مانند بسیاری از مفاهیم نوظهور، تعریفی که همه یا اکثریت اندیشمندان روی آن توافق داشته باشند برایش ارائه نشده است. همچنین بسته به تعاریف، سرمایه اجتماعی را به روش های مختلفی اندازه گیری می کنند. من قصد ندارم که به تعاریف مختلف آن ورود کنم(یا حداقل، آنهایی که تا کنون خوانده ام)، چون نه سواد قابل اتکایی در این زمینه دارم و نه در اینجا و برای بحث ما مورد نیاز است.
ولی می خواهم به زیربنایی که سرمایه اجتماعی و همه ی تعاریف آن،ناگزیرند به نوعی روی آن سوار می شوند بپردازم. یعنی "سطح اعتماد اجتماعی".
فکر می کنم "میزان اعتماد اجتماعی" و کم و زیاد شدنش، تا حد زیادی قابل مشاهده، قابل تعریف، قابل اندازه گیری و بررسی است.
بدیهی است که "اعتماد اجتماعی" با "اعتماد بین فردی"(مثل میزان اعتماد بین من و شما یا بین شما با همکارتان)، در کنار همه ی شباهت هایی دارد، متفاوت است(که طبیعتاً قسمتی از این تفاوت ها به بحث تعریف وضعیت خرد و وضعیت کلان در بحث اعتماد اجتماعی باز می گردد). همچنین این مفهوم با "اعتماد متقابلِ دولت-ملت" هم متفاوت است(اعتمادی که متاسفانه در حال حاضر و در وضعیت کنونی، وضعیت تاسف برانگیزی دارد و با هر اتفاقی در سطح جامعه و ت کشور وضعیت آن بهتر یا بدتر می شود و باز هم متاسفانه، تصمیم گیران به جای استفاده بهینه از این اتفاقات و فرصت ها، آنها را به تهدید و نقطه ی بدتری از وضعیت این شاخص هدایت می کنند!). هر چند که هر دوِ این اعتماد ها در "سطح اعتماد اجتماعی" اثر می گذارند و اثر می پذیرند.
احتمالاً به طور کامل نتوانیم تشابه نظیر به نظیر بینِ وضعیتِ فرد فردِ جامعه و تک تکِ مولکول های گاز، همچنین بین میزان اعتماد اجتماعی و دما، برقرار کنیم، به هر حال جنس مولکول ها با جنس انسانها(که خود سیستمی پیچیده به حساب می آیند) تا حدی! متفاوت است.
اما به نظر میرسد که بتوان "اعتماد اجتماعی" را به عنوانِ یک ویژگیِ پدیدار شونده ی سطح بالا در سیستم پیچیده ی جامعه به حساب آورد.
بیائید فرض کنیم واحد اندازه گیری سطح اعتماد اجتماعی واحدی فرضی است که نام آنرا "ساج" می گذاریم. و فرض کنیم که در لحظه ای خاص این شاخص را اندازه گیری کرده ایم و مقدار آن روی 21 ساج قرار دارد.
حالا می توانیم سوالاتی که در مورد دمای 21 درجه ای اتاق مطرح بود را در مورد ساجی که روی 21 قرار دارد هم بپرسیم.
این ساج چگونه به وجود آمده است؟ و چه می شود که این ساج افزایش یا کاهش پیدا می کند؟
21 ساج حاصل پویایی و تحرک و نعامل انسان ها و اجزای مختلف جامعه است.
اگر یک عدد از این انسان ها را انتخاب و بررسی کنیم، سطح اعتماد اجتماعی آن انسان چند ساج است؟
اگر یکی از این انسانها یا یکی از اجزای کوچک این جامعه را برداریم و جدا کنیم نمی توانیم سطح اعتماد اجتماعیش را اندازه گیری یا تعریف کنیم چون این شاخص ویژگی است که در سطح و وضعیت کلان ظهور می کند و اصولاً سطح اعتماد اجتماعی برای مجموعه و تعداد بسیار زیادی از انسانها قابل تعریف است.
هر یک از این انسان ها چه سهمی در 21 ساجِ سطح اعتماد اجتماعی دارند؟
هیچ سهمی ندارند. در حدی که اگر بخشی از این انسان ها را از جامعه جدا کنیم، سطح اعتماد اجتماعی همچنان 21 ساج است.
حالا که انسان ها هیچ نقشی ندارند، اگر تمام انسان ها را از جامعه حذف کنیم، باز هم سطح اعتماد اجتماعی 21 ساج است؟
نه. اگر انسان ها نباشند شرایط فرق می کند. چون سطح اعتماد اجتماعی، به نوعی از پویایی و تعامل انسان ها نشئت می گیرد.
ممکن است کسی بگوید خب حالا منظورت از این مقدمه چینیها چیست؟
نکته ی بسیار تامل برانگیزی در یکی از تعاریف ویژگی های پدیدار شونده در سیستم های پیچیده می گوید:
"پدیده هایی که در سیستم های پیچیده ظهور می کنند، بر پایه پدیده های سطح پائین ترِ موجود در میان اجزاء همان سیستم شکل می گیرند و در سطحی بالاتر(در قالب یک سازماندهی و هویت جدید) مشاهده و درک می شوند. اما همین پدیده های ظهور کرده، خود مجدداً بر پدیده های سطح پائین تر اثر می گذارند و به نوعی آنها را محدود، کنترل یا مدیریت می کنند."(اوکانور و کورادینی)
ربط دادنش با خودتان.
اما شاید بد نباشد اگر نگاهی هم به این مطالب بیندازید که تا حدی به شفاف شدن این مطلب و منظوری که از نوشتن آن داشتم کمک می کنند:
1-رفتار ما و تاثیر آن روی سطح اعتماد اجتماعی
2-بی اعتمادی، مالیاتی پنهان و سنگین برای جامعه
پی نوشت: طبیعتاً حرف های پراکنده ای که در این مطلب زدم(منظورم آنهایی است که از طرف خودم گفتم) غیر علمی و غیر مستدل هستند و نیازمند بررسی دقیق با متد علمی هستند. حتی نمی توانم با اطمینان میزان انطباق سطح اعتماد اجتماعی را به عنوان یک ویژگی پدیدار شونده، با مدل پیچیدگی و سیستم های پیچیده ارزیابی کنم. بنابراین تمامی این مطلب را می توانید تلاش و تمرینی ابتدایی برای پاسخ دادن به سوالی که نویسنده ی کتاب "مقدمه ای بر سیستم های پیچیده" در پاورقی صفحه 115 از ویرایش چهل و یکم کتاب مطرح می کند، در نظر بگیرید.
پی نوشت همینطوری;) : برخلاف روال غالب انتشار مطالب این وبلاگ که پس از نوشته شدن بلافاصله منتشرشان می کنم، این مطلب را حدود سه ماه پیش نوشته بودم و امروز صرفاً یک پاراگراف به آن اضافه کردم و دگمه انتشار را زدم.
قبلاً یک فایل صوتی تحت عنوان "تعریفی از اصلاح گری" از دکتر محمد فاضلی را در وبلاگ گذاشته بودم. اگر آن فایل را دوست داشته اید و از نظرتان مفید بوده، فکر می کنم از گوش دادن به گفتگوی جدید دکتر فاضلی در پادکست سکه، تحت عنوان "نقش فرهنگ در توسعه اقتصادی ایران" پشیمان نخواهید شد.
دکتر فاضلی در این گفتگو درباره مسائلی از این دست صحبت می کند:
- چرا سوخت قاچاق می شود؟
- چرا کارمندان سازمان ها درست کار نمی کنند؟
- چرا بین دو خط رانندگی نمی کنیم؟
- چرا در طبیعت آشغال می ریزیم؟
- چرا ما مثل دانمارک یا کره جنوبی نمی شویم؟
- آیا ما ایرانیان بی فرهنگ هستیم و برای حل کردن مشکلات اقتصادی و توسعه مان باید فرهنگ سازی کنیم؟
- و سوالاتی از این دست.
هر چند که فکر می کنم میزبان این پادکست(دکتر مهدی ناجی) سوالات خوب و مهمی مطرح کرد ولی به نظرم در یکی از مهمترین قسمت های بحث، یعنی اشاره دکتر فاضلی به بحث ظرفیت حل مسئله(که به نوعی ادامه بحث ایشان در فایل اصلاح گری بود)، کمی کم لطفی کرد و بحث را به سمت یک سوال کلیشه ای برد(اینکه فرهنگ سازی اصالت دارد یا حکمرانی؟). اما فارغ از این بحث ها، به نظرم صحبت های دکتر فاضلی(که سیستم و تفکر سیستمی و اصلاح سیستمی را به خوبی می شود در حرف هایشان فهمید) در این زمینه ارزش گوش کردن و فکر کردن دارند و می توانند برای من و امثال من بسیار آموزنده باشند.
این پادکست را می توانید از طریق کانال تلگرام پادکست سکه گوش کنید. (اپیزود سیزدهم)
یا اگر به تلگرام دسترسی ندارید، می توانید در ناملیک به این گفتگو دسترسی داشته باشید.
مدت زمان پادکست: 73 دقیقه
بزرگترین مزرعه کوچک (the Biggest Little Farm)، نام فیلم مستندی است که به کارگردانی جان چستر ساخته شده است.
در واقع تجربه زندگیِ هفت ساله ی کارگردان(جان چستر) و همسرش "مولی" است که تصمیم می گیرند به مزرعه ای در نزدیکی لس آنجلس نقل مکان کنند.
این زوج که چندان از کار کشاورزی سر در نمی آورند با گشتن در اینترنت شخصی به نام آلن را پیدا می کنند که با ایده هایی عجیب و جالب به کمک شان می آید.
در طول این هفت سال، اتفاقات مختلفی برایشان رقم می خورد که در نهایت به آنها کمک می کند که کم کم با زبان طبیعت آشنا شوند و به قول خودشان، می فهمند که "مشاهده و خلاقیت" چطور به کارشان می آید.
بیشتر از این از داستان فیلم برایتان تعریف نمی کنم تا اگر خواستید ببینید، جذابیت هایش از بین نرفته باشد.
جالب ترین آموزه فیلم برای من، پروسه یادگیری این زوج از طبیعت بود. اینکه چطور کم کم با طرز کار بخش هایی از اکو سیستم آشنا شدند و توانستند با آن به صلح برسند. و این به صلح رسیدن(یا به قول خوشان: چیزی شبیه موج سواری) کمک شان کرد تا اهدافشان را هم محقق کنند.
به هرحال خواستم به دوستانی که اینجا سر می زنند پیشنهاد کنم که اگر وقتش را دارند این مستند را ببینند. فکر می کنم ارزشش را دارد(با وجود همه نقد های مثبت و منفی ای که می شود در موردش بحث کرد).
این فیلم را می توانید از طریق فیلیمو (یا سایر موارد مشابه) ببینید. البته با یک سرچ ساده هم می توانید به آن دسترسی داشته باشید (در هر صورت حقوق مالک اثر که بر باد رفته!)
پی نوشت: به نظرم "این روزها" هم زمان مناسبی برای دیدن این مستند است. در آن نشانه هایی است برای کسانی که ایمان آورده اند، نه ببخشید! برای کسانی که تأمل می کنند ;)
درباره این سایت